ســــــراب
در بيابانی دورافتاده، درحالی که قمقمه آبت خالی شده، يا شايد نه؛ اصلا آبی به همراه نداشته ای. تمام دغدغه ات، يا شايد تمام زندگی ات در چند قطره آب خلاصه می شود. چشمانت فقط در پی آب می دود. در فاصله ای دراز درياچه می بينی پر از آب، آب و آب.
دويدن با نهايت سرعت به سوی آب در حالی که می دانی و اطمينان داری که سراب است. يک مسابقه پر فراز و نشيب با عقلی که غيرمنطقی می داند وجود آب را در اين دشت زرد. با ياری پاهايی که از زمين خوردنهای پی درپی زخمی و خون آلودند و با تشويق دلی که از شدت تشنگی به هيچ صراطی مستقيم نيست.
هر لحظه که به خيال خودت به آب نزديکتر می شوی، لبهايت بيشتر از هم باز می شوند. نمی دانم از تشنگی است يا …
ديوانه وار فرياد می زنی و می خندی با تمام خوشبختی که از ديدن آب در دلت جمع شده و هنوز هم می دانی که سراب است. شايد يک بازی بچه گانه.
باز هم نزديک می شوی آنقدر نزديک که با يک قدم به آب می رسی. قدم آخر را با احتياط برمی داری و… يک سکوت کشنده.
آنقدر خيال آب برايت مقدس است که نمی خواهی باور کنی آنچه را گذشته است و مقام دل نيز والاتر از آن است که تقصيرش را گردن گيرد. فقط تو می مانی و شايد تنها کاری که می توانی بکنی بدوبيراه گفتن است به پاهای عجولی که به سرابت رسانده اند و چشمهای نفرين شده ای که آن راديده اند.
و در کنار تمام اينها حسرتی در گوشه تاريک دلت فرياد می زند و آرزويی که ای کاش در همان جهل لذت بخش و مستی غيرقابل وصف شناور بودم. سخت است حقيقت و به قول بزرگمهر موهبتی است جهالت.!!!